سفارش تبلیغ
صبا ویژن
اعتراض به تخلفات آشکار در انتخابات

عشق کودکی گر بجنبد ...

شنبه 88/2/5 8:46 عصر| شعر، عشق، نظم، خدا، عاشق | دیدگاه

با سلام

یه چند روزی بود که یه پلی بک به گذشته زده بودم ، و یه سفر به دوران کودکی  رفتم تا خاطرات اون دوران رو توی ذهنم ورق بزنم که ناگهان به نقطه عطف این خاطرات یعنی دوران عاشقیم رسیدم بله موضوع که می خوام در این کامنت پیرامونش حرف بزنم(یا بهتر بگم بصورت نظم بگم) قصه عاشقی من هستش اونم توی بچه گی شاید کمتر کسی باور بکنه ولی آدما بچه گی هم عاشق می شن اگه عشقشون پاک باشه تا جوونی هم می کشه  عشق ما که اینجوری بود .

این چند خطی رو که خدمتتون می نویسم فی البدائه بوده و کمتر درش دخل و تصرفی صورت گرفته ، دوست داشتم که این چند خط رو که توی چند قسمت هستش تقدیم دوستای خوبم کنم.

به هر حال سعی بنده در این وبلاگ اینه که مطلبی بزارم که دوستان ازش بهره و لذت ببرن امیدوارم که از این نوشته هم خوشتون بیاد لطف نظرات قشنگتون رو برای رونق وبلاگ خودتون و بهتر شدن اون توی قسمت دیدگاه منعکس کنید ممنونم.

قسمت اول

اون قدیما بچه بودیم ، زرنگ پر کنده بودیم ، خندون و لب غنچه بودیم ، با رویاهای جور واجور دوچرخه و تیر کمون ، یه دل داشتیم به آسمون ، به اندازه یه کهکشون ، اول راه شیری بود ، تا برسه به عاشقون ، عاشق بشه مثل گپون[1]

حالا می خوام بگم ؛  قصه عشقم براتون: عاشق ماه پاره شدم ، ماه پاره ام اینجوری بود : چشم ابروش سیاه بود ، قد بالاش رعنا بود ، واسه من هوّا بود .

اما هر چی که باشه : ما دوتا بچه بودیم ، کوچیک پر بسته بودیم ، اسیر حرفای گپون ، می گن بچه که عاشق نمیشه ، عاشق بیگیک [2] نمیشه .

((ولی می گم)) عاشقی که مارک نداره ، بزرگ خردسال نداره ، مثبت18+ نداره ، تاریخ مصرف نداره ، پیر جوون خرد کلون شرقی و غربی نداره ، عاشقی رنگی نداره[3] ، بی رنگیش رنگ خداست ، رنگ خدا عاشقیه بی رنگیه

" پس کی می گه بچه عاشق نمی شه "شیدا و واله نمی شه ، من که شدم توهم می شی ،"همه میشن" امّا یه دل خبر می ده، ده تا دیگه بی خبرن ، اگر می خوای خبر بشی ، اسیر این بشر بشی ، باید دلت خدائی شه[4] ، آسمونش ابری بشه تا بارون عشق بباره ، تا بدوه ریشه عشق توی دلت ، سر بکشه خبر بده به قامتت ، اون وقت تو هم عاشق می شی ، اسیر پر بسته می شی

حالا که تو عاشق شدی ، همدل هم زبون شدیم ، بیا بشین کنار من ، روایت تازه کنم ...  ادامه دارد



[1]  گپ در فرهنگ واژگان مردم جنوب ایران به معنی بزرگ  می باشد (یعنی مثل ادمهای بزرگ عاشق شود)

[2] بیگ در زبان مردم جنوب به معنی عروس و بیگک به معنی عروسک می باشد . که منظور بنده این است که بزرگان می گویند بچه عاشق دختر بچه نمی شه.

[3] یعنی عاشقی مخصوص گروه و صنف خاصی نیست تا صبغ و رنگی به خود بگیری چون عشق حقیقی از جنس نور هستش.

[4] دلی که خدائی بشه و عشق خدا درش جا بگیره مزه عشق رو بهتر می فهمه یا عکسشم صادقه وقتی انسان عاشق موجود زمینی میشه اگه عشقش پاک باشه از عشق به معبود زمینی به عشق معشوق الهی یعنی خدای یکتا می رسه .



داستان ازدواج فایز دشتستانی با پری

شنبه 88/2/5 12:45 صبح| شعر، شوریده، فایز، بوشهر، دشتستانی | دیدگاه

با سلام در این مقال می خواهم داستان زندگی شاعری رو براتون تعریف کنم که بیشتر یا شاید همه شما نشنیده باشد ، این شاعر شاید شعرهای زیادی به اندازه حافظ و سعدی ... نداشته باشد ولی در عوض شعرهایش بخاطر روح عاشقانه اش وسوز عارفانه اش سوز و گداز عجیبی دارد که این اشعار توسط افرادی به عنوان شروه و فایزدر منطقه دشتستان و دشتی استان بوشهر خوانده می شود ، که سعی می کنم در فرصت های مناسب و در کامنت های مخصوصی درباره این شاعر و شعرهایش بیشتر خدمتتون بنویسم ، در اینجا لازم است که شرح حال مختصری در مورد این شاعر عاشق خدمتتون عرض کنم البته در اینکه جناب فایز اهل کدوم دیار از مناطق بوشهر بوده مختصری نزاع می باشد که طبق تحقیق عمل آمده و مشهوریت اوبه لقب دشتستانی بیشتر شعرا و محققین او را متعلق به این دیار(شهرستان دشتستان ) می دانند که البته بعضی هم قائلند که این شاعر روح پرور اهل منطقه کردوان دشتی می باشد که بنده قصد وارد شدن به این نزاع را ندارم و در اینجا قصد دارم که داستان و حکایتی که نقل آن سینه به سینه گشته تا به نسل ما رسیده را خدمت دوستان عزیز تعرف کنم و اون داستان عاشقی و ازدواج فایز با حوری می باشد که به نقل بزرگان او  شعرهایش را بخاطر جدائی و فراق  از این حوری سرائیده است به هر حال خواندن این داستان خالی از لطف نیست و در ضمن سعی بنده بر این است که بتوانم مردان بزرگی چون فایز دشتستانی را به مردمانم بشناسانم امیدوارم که از این مطلب نهایت بهره و لذت را ببرید .

داستان افسانه ای زندگی فایز دشتستانی:


اسم اصلی او محمدعلی است.در کودکی پدر خود را از دست داد اما مادرش همه ی توان خود را برای تربیت فایز جوان به کار برد.چون فایز به جوانی رسید کمر بر خدمت مادر پیر وفرتوت خود بست.


بیشتر دوران جوانی فایز به خدمت مادر گذشت مادر نیز تنها می توانست در حق فرزندش دعا کند.همه وقت از خدا می خواست تاپسر ش را با حور و پری دمساز گرداند.


فایز از همان دوران کودکی چوپان بود در آن ناحیه که او گوسفندانش را به چرا می برداستخری بود. در ظهری داغ تصمیم گرفت تا گله را به آن آبگیر ببرد تا گوسفندان سیراب شوند.


همان طور که می رفت از دور چند نفر را دید که در آب شنا می کردند. کم کم واضح تر دید نزدیک تر آمد وپشت درختانی که در آن حوالی بود پنهان شد. همان طور که آنان را نظاره می کردفکری به شوخی از ذهنش گذشت.دست دراز کرد و لباسی را که متعلق به یکی از شناگران بود برداشت. پریان شناگر که وجود غریبه ای را حس کردندشتابان از آب بیرون آمدند جامه بر تن کردند وگریختندجز آن که لباسش را چوپان شوخ ربوده بود.


پس همان طور در آب ماند.


گفت وشنود پری و فایز جالب است.پری گفت:من از پریان هستم . ما را با انسان کاری نیست جامه ام را بده در عوض هر آن چه بخواهی به تو می دهم.


فایز گفت:تنها به شرطی جامه ات را میدهم که همسری مرا قبول کنی!پری التماس کردکه چیزی از زر و مال بخواهد اما فایز نپذیرفت.


پری که چاره نمی دید گفت پس من هم شرطی دارم.


فایز گفت:شرط تو چیست؟ادامه مطلب...