سفارش تبلیغ
صبا ویژن
اعتراض به تخلفات آشکار در انتخابات

داستان ازدواج فایز دشتستانی با پری

شنبه 88/2/5 12:45 صبح| شعر، شوریده، فایز، بوشهر، دشتستانی | دیدگاه

با سلام در این مقال می خواهم داستان زندگی شاعری رو براتون تعریف کنم که بیشتر یا شاید همه شما نشنیده باشد ، این شاعر شاید شعرهای زیادی به اندازه حافظ و سعدی ... نداشته باشد ولی در عوض شعرهایش بخاطر روح عاشقانه اش وسوز عارفانه اش سوز و گداز عجیبی دارد که این اشعار توسط افرادی به عنوان شروه و فایزدر منطقه دشتستان و دشتی استان بوشهر خوانده می شود ، که سعی می کنم در فرصت های مناسب و در کامنت های مخصوصی درباره این شاعر و شعرهایش بیشتر خدمتتون بنویسم ، در اینجا لازم است که شرح حال مختصری در مورد این شاعر عاشق خدمتتون عرض کنم البته در اینکه جناب فایز اهل کدوم دیار از مناطق بوشهر بوده مختصری نزاع می باشد که طبق تحقیق عمل آمده و مشهوریت اوبه لقب دشتستانی بیشتر شعرا و محققین او را متعلق به این دیار(شهرستان دشتستان ) می دانند که البته بعضی هم قائلند که این شاعر روح پرور اهل منطقه کردوان دشتی می باشد که بنده قصد وارد شدن به این نزاع را ندارم و در اینجا قصد دارم که داستان و حکایتی که نقل آن سینه به سینه گشته تا به نسل ما رسیده را خدمت دوستان عزیز تعرف کنم و اون داستان عاشقی و ازدواج فایز با حوری می باشد که به نقل بزرگان او  شعرهایش را بخاطر جدائی و فراق  از این حوری سرائیده است به هر حال خواندن این داستان خالی از لطف نیست و در ضمن سعی بنده بر این است که بتوانم مردان بزرگی چون فایز دشتستانی را به مردمانم بشناسانم امیدوارم که از این مطلب نهایت بهره و لذت را ببرید .

داستان افسانه ای زندگی فایز دشتستانی:


اسم اصلی او محمدعلی است.در کودکی پدر خود را از دست داد اما مادرش همه ی توان خود را برای تربیت فایز جوان به کار برد.چون فایز به جوانی رسید کمر بر خدمت مادر پیر وفرتوت خود بست.


بیشتر دوران جوانی فایز به خدمت مادر گذشت مادر نیز تنها می توانست در حق فرزندش دعا کند.همه وقت از خدا می خواست تاپسر ش را با حور و پری دمساز گرداند.


فایز از همان دوران کودکی چوپان بود در آن ناحیه که او گوسفندانش را به چرا می برداستخری بود. در ظهری داغ تصمیم گرفت تا گله را به آن آبگیر ببرد تا گوسفندان سیراب شوند.


همان طور که می رفت از دور چند نفر را دید که در آب شنا می کردند. کم کم واضح تر دید نزدیک تر آمد وپشت درختانی که در آن حوالی بود پنهان شد. همان طور که آنان را نظاره می کردفکری به شوخی از ذهنش گذشت.دست دراز کرد و لباسی را که متعلق به یکی از شناگران بود برداشت. پریان شناگر که وجود غریبه ای را حس کردندشتابان از آب بیرون آمدند جامه بر تن کردند وگریختندجز آن که لباسش را چوپان شوخ ربوده بود.


پس همان طور در آب ماند.


گفت وشنود پری و فایز جالب است.پری گفت:من از پریان هستم . ما را با انسان کاری نیست جامه ام را بده در عوض هر آن چه بخواهی به تو می دهم.


فایز گفت:تنها به شرطی جامه ات را میدهم که همسری مرا قبول کنی!پری التماس کردکه چیزی از زر و مال بخواهد اما فایز نپذیرفت.


پری که چاره نمی دید گفت پس من هم شرطی دارم.


فایز گفت:شرط تو چیست؟


پری گفت از این پس هر رفتار عجیبی از من دیدی فراموش کنی و به کسی چیزی نگویی.


فایز پذیرفت و زندگی آن دو شروع شد.


زمان گذشت تا آنها صاحب دو فرزند شدند.


فایز در اوج خوشبختی بودکه ناگاه خار اندوهی توانسوز به قلبش خلید. در شامگاهی مادرش چشم از جهان فرو بست.


دوستان و آشنایان به تسلیت گویی آمدند در همین حال فایز دیدکه پری پرید ودر طاقچه ی اتاق نشست و این حرکت عروس مادر شوهر مرده خنده ی همگان را برانگیخت.


فایز با دیدن این صحنه شرمسار شد . اما بنابر قولی که به پری داده بود هیچ نگفت.


آن شب گذشت و روز بعد در مراسم تشییع جنازه هنگام برداشتن جنازه و بیرون بردن جسد مادر پریزاد ناگهان با صدای بلند شروع به خنده کرد، به طوری که توجه همگان را برانگیخت.


این بار نیز عرق شرم و خجالت بر پیشانی فایز نشست، اما هیچ نگفت. تحمل می کرد بنابر قولش.


بالا خره مادر را به خاک سپردندو فایز که گویی همه ی زندگی از کف داده بود با چشمانی اشکبار به خانه آمد و زانوی غم بغل گرفت.


اما روز بعد حادثه ای دیگر رخ دادکه فایز را تا همیشه آواره کرد.


فایز پس از نماز ظهر دید که گرگی درنده آمد و وارد اتاق شد. پری بلافاصله یکی از فرزندانش را به گرگ داد. گرگ گلوی طفل را درید و با خود برد.


اندکی بعد دوباره ظاهر شد پری این بار طفل دیگرش را به گرگ سپرد.


اینک فایز به اوج جنون رسیده بود. از یک سو غم از دست دادن مادر واز سوی دیگرربودن دو کودکش توسط گرگ که پری آنان را با دست خود به حیوان سپرده بود و از دیگر سو قولی که به پری داده بود.


قرارش را زیر پا گذاشت و از او پرسید:


تو به هنگام مرگ مادرم در طاقچه نشستی و مردم را خنداندی،مرا شرمنده کردی.


به هنگام تشییع جنازه قهقهه سر دادی و باز شرمسارم کردی. این ها را من ندیده گرفتم.


اما سپردن بچه ها به گرگ دیگر چه ماجرایی بود؟ باید به من بگویی چرا جگر گوشه هایم را به دامان مرگ سپردی؟


پری خیره به چشمان فایز نگریست . دیگر همه چیز تمام شده بود. پیمان آن دو شکسته شده بود دیگر ادامه ی زندگی برایشان ناممکن بود.


پری گفت اکنون که پیمان شکنی کردی بگذار به تو بگویم:


اولاً: رفتن من روی طاقچه به این دلیل است که وقتی کسی می میرد اطراف او و همه جا گرداگرد او را خون می گیرد . چون من پاک و مطهر هستم رفتم روی طاقچه که ناپاک نشوم وشما انسانها از درک آن عاجزید.


ثانیاً : چون مرده را حرکت می دهند اعمال نیک و ثواب هایش پیشاپیش جنازه توسط فرشتگان حمل می شود و چون مادر تو در تمام زندگی اش ، یک قرص نان و یک لنگه کفش خیرات داده بود خنده ام گرفت.


ثالثاً: گرگی که فرزندان تو را برد برادرم بود که می خواست از آن ها پری بسازد.



فایز دیگر هیچ نگفت.


پس از خواندن نماز عصر دید که هر دو فرزندش باز آمده اند.اما پریزاد از در دیگر خارج شد ورفت!.......


دیگر تا آخر عمر فایز آشکار به چشمان شاعر شوریده حال نشد . فایز تا آخرین لحظات زندگی در غم دوری پری سوخت.



***********************************************************



سحرگه برگ گل تر شد ز شبنم


نسیم آهسته زلفش ریخت بر هم


بیاور عطر زلفش سوی فایز


مرا فارغ کن از غم های عالم



*************
ندانم یار!مقصودت چه با ماست


گهی کج می کنی زلفت گهی راست


بگفت:از بهر بیم خصم فایز


که یعنی:مار و عقرب هر دو با ماست؟



*************
خبر داری به من هجران چه ها کرد؟


دلم را ریش و جانم مبتلا کرد!


ز هر دم عشق تو پوشیده فایز


ولی، شوق تو رازش برملا کرد



*************
ملک در آسمان سنگ می تراشد


ندانم شیشه ی عمر که باشد


برو فایز نگه در طالعت کن،


که شاید شیشه ی عمر تو باشد!



*************
دلا! نتوان بزلفش آرمیدن


از این زنجیر بهتر پا کشیدن


تو ای فایز مکن بازی به زلفش


که این مار آخرت خواهد گزیدن



*************
مبر نام جدایی، ترسم ای دوست


که همچون مار،بیرون آیم از پوست


مکش فایزکه هجران کشت اورا


تن مقتول آزردن نه نیکوست



*************
دو چشمانی که داری من اسیرم


اگر تو مرده شویی، من بمیرم!


چو غسلم می دهی با سدر وکافور


دو چشمم وا کنم سیرت ببینم



*************
سر چشمه که آبم دادی ای دل


مثال رشته تابم دادی ای دل


نترسیدی زفردای قیامت


به یک لحظه جوابم دادی ای دل!



*************
نه بلبل خواهد از بستان جدایی


نه گل دارد خیال بی وفایی


ولیکن گردش چرخ ستمگر،


زند بر هم، رسوم آشنای